داشتم می گفتم وقتی رفتم خون همکلاسیم درواقع تا جلوی درشون رفتم و هر چی اصرار کرد داخل نرفتم خیلی سریع برگشتم خونه ولی مادرم به شدت عصبانی بود و کلی دعوام کرد که چرا تنها رفتم خونشون :( بعد از اون جریان من بجز مدرسه هیچ جا تنهایی نمیرفتم و دیگه هیچوقت خونه دوستام هم نرفتم تا الان که بزرگ شدم حسابی :)
همیشه از درس خوندن تو فضای آزاد و زیر آسمون خدا رو دوست داشتم میرفتم تو حیاط خونمون درس میخوندم :) یادش بخیر
چقدر خونه عوض کردیم تا یه خونه حیاط دار داشته باشیم .... بماند .
یادمه هیچ آگاهیی از مسائل دخترونه نداشتم و از تغییرات بدنم توو سن نوجوونی میترسیدم فکر میکردم مریضم :|
آخه خیلی چشم و گوش بسته بودم ^_^
بچگی جذابی نداشتم تعریفی نداره که بخواییم تعریفش کنیم خیلی ساده و سریع گذشت...
بهتره بریم سراغ بعد از پونزده سالگیم :)
اول دبیرستان که بودم سعی میکردم خودمو بیشتر به دخترهای همسایه نزدیک کنم .
یادمه سرکلاس همه منو به فامیلی صدا میزدن خخخ عقده شده بود برام فاطمه صدام کنن آخه عاشق اسمم هستم :)
دختر مذهبی بودم و کسی بهم نزدیک نمیشد هم دخترها هم پسر ها در کل باز هم من بودم و من :)
از اونجایی که آدم وقت شناسی بودم همیشه به موقع میرفتم مدرسه و دو دختر هم سن من در همسایگیمون بود که یکیشون دوست داشت زود بره مدرسه و توی راه با پسرا هم گپی بزنه که من نتونستم همراهیش کنم و اون یکی یه دختر تنبل بود که همیشه دیر میرسید ولی خب با حجاب بود و با پسرا کاری نداشت گاهی باهم مدرسه میرفتیم .
یادمه اولین تجربه متلک رو در کنار اون داشتم . یه پسر که معلوم بود کاری جز دختر بازی نداره از کنارمون رد شد و به ما گفت " چادری ها کچل اند " :|
ماهم مات یه چند لحظه نگاش کردیم بعدم راهمونو گرفتیم و رفتیم :| من که تا یه مدت نفهمیدم اصلا چی گفت الانم خنده ام میگیره یادش میوفتم :))))