هیچ کسم

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...

هیچ کسم

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...

هیچ کسم

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ ، بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ...


خاطرات یک ن ز ن

پیوندها

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

داشتم می گفتم وقتی رفتم خون همکلاسیم درواقع تا جلوی درشون رفتم و هر چی اصرار کرد داخل نرفتم خیلی سریع برگشتم خونه ولی مادرم به شدت عصبانی بود و کلی دعوام کرد که چرا تنها رفتم خونشون :( بعد از اون جریان من بجز مدرسه هیچ جا تنهایی نمیرفتم و دیگه هیچوقت خونه دوستام هم نرفتم تا الان که بزرگ شدم حسابی :)

همیشه از درس خوندن تو فضای آزاد و زیر آسمون خدا رو دوست داشتم میرفتم تو حیاط خونمون درس میخوندم :) یادش بخیر 

چقدر خونه عوض کردیم تا یه خونه حیاط دار داشته باشیم .... بماند .

یادمه هیچ آگاهیی از مسائل دخترونه نداشتم و از تغییرات بدنم توو سن نوجوونی میترسیدم فکر میکردم مریضم :|

آخه خیلی چشم و گوش بسته بودم ^_^

بچگی جذابی نداشتم تعریفی نداره که بخواییم تعریفش کنیم خیلی ساده و سریع گذشت...

بهتره بریم سراغ بعد از پونزده سالگیم :)

اول دبیرستان که بودم سعی میکردم خودمو بیشتر به دخترهای همسایه نزدیک کنم .

یادمه سرکلاس همه منو به فامیلی صدا میزدن خخخ عقده شده بود برام فاطمه صدام کنن آخه عاشق اسمم هستم :)

دختر مذهبی بودم و کسی بهم نزدیک نمیشد هم دخترها هم پسر ها در کل باز هم من بودم و من :)

از اونجایی که آدم وقت شناسی بودم همیشه به موقع میرفتم مدرسه و دو دختر هم سن من در همسایگیمون بود که یکیشون دوست داشت زود بره مدرسه و توی راه با پسرا هم گپی بزنه که من نتونستم همراهیش کنم و اون یکی یه دختر تنبل بود که همیشه دیر میرسید ولی خب با حجاب بود و با پسرا کاری نداشت گاهی باهم مدرسه میرفتیم . 

یادمه اولین تجربه متلک رو در کنار اون داشتم . یه پسر که معلوم بود کاری جز دختر بازی نداره از کنارمون رد شد و به ما گفت " چادری ها کچل اند " :|

ماهم مات یه چند لحظه نگاش کردیم بعدم راهمونو گرفتیم و رفتیم :| من که تا یه مدت نفهمیدم اصلا چی گفت الانم خنده ام میگیره یادش میوفتم :))))

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۶
مهربانو
کودکی پر هیاهویی نداشتم خیلی بچه آرومی بودم ولی اعتقاد دارم هنوزم مثل بچه ها رفتار میکنم ساده و مهربون ( عجب اعتماد به نفسی پیدا کردم ^_^)
همیشه سعی میکردم کنار مادرم بشینم . همیشه بقیه مادرا منو به بچه هاشون نشون میدادن و میگفتن اینو ببین چه دختر خوب و آرومیه!! یاد بگیر:|
از وقتی یادم میاد تنها هم بازیم برادرم بود سه سال از من بزرگتره و کاملا نسبت به من حس مسئولیت میکنه اون وقتام همیشه ما باهم بازی میکردیم . یادمه هر وقت دعوامون میشد این من بودم که شاکی میشدم وای هنوزم یادم نمیره من عصبی میشدم و نیشگونش میگرفتم ولی اون فقط وایمیساد و نگاهم میکرد . حتی اگه من کار بدی میکردم اون هیچی نمیگفت .مثل اسمش بزرگوار بود :)
قدر برادر بزرگ رو باید خیلی دونست . بنظرم داشتن یه خواهر تجربه خیلی قشنگی میتونه باشه که من لذتشو نچشیدم و همین باعث شد دخترونگیام یا در خودم دفن بشه یا اونایی که خیلی ضروریه با مادرم درمیون گذاشته بشه.
نمیدونم چرا هیچوقت نتونستم با کسی دوست صمیمی بشم. نمیدونم کجای کارم اشتباه بود :0 
من شبیه هیچکس نبودم . شر نبودم . شیطنت نمیکردم . تو کوچه بازی نمیکردم . خونه دوستام نمیرفتم. تموم دنیای من تو خونه خلاصه میشد . دوست داشتم یه رازهایی داشته باشم که فقط بین من و یه دختر هم سن و سالم باشه  ولی هیچوقت این اتفاق نیوفتاد . کوچیک تر که بودم همه چیزو به مادرم میگفتم . همه چیز . ولی مادرم بعضی وقتا رفتار مطلوبی باهام نداشت.
یادمه چهارم دبستان بودم که یکی از همکلاسیام اومد دم خونمون و منو دعوت کرد که به خونشون برم و کاردستیشو نشونم بده بعدش....

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۳
مهربانو

پدر و مادرم اهل یکی از روستاهای زنجان هستن جایی که من ازش متنفرم دلیل خاصیم ندارم :)

اون ها دختر عمو و پسرعمو بودن و طبق رسوم قدیمی بدون هیچ علاقه اولیه ازدواج کردن .

مادرم هیجده ساله بود که ازدواج کرد و به کرج اومد. برادر بزرگم حدودا یک سال بعد از ازدواجشون بدنیا اومد .

سه سال بعد من بیست و یکم ماه رمضان یه شب قدر زمستونی بدنیا اومدم .^_^ حتی برفم میباریده اون شب . (منم که عاااااشق برررف *.* )

مادرم میگفت حتی شب قبل بدنیا اومدن من رو به مسجد رفته و احیا رو تو مسجد بوده و صبح طرفای هشت صبح بوده که من یه تولد راحت و قشنگ داشتم :))



اول تصمیم داشتن اسم منو بذارن مریم چون هم به اسم برادرم میومد هم اینکه تو فامیل کمتر ازش استفاده شده بود الانم که فکر میکنم اسم مریمو خیلی دوس دارم .

اما وقتی دخترخاله من که اونموقع کوچیک بود اسم فاطمه رو به زبون میاره .مادر منم (احساساتی و معتقد ) به فال نیک میگیره و با اینکه اسم دختر داییم فاطمه بوده اسم منم فاطمه میذارن .

من این اسم رو خیلی دوس دارم ولی برام مسئولیت داره . حس میکنم یه دختر که اسمش فاطمه اس حق نداره کاری کنه شان اسمش پایین بیاد و این خیلی سخته بخوای مثل مادرت فاطمه الزهرا باشی.

حس میکنم لیاقت این اسم رو ندارم .کاش همون مریم بودم .(شاید این آرزوی خوبی نباشه :(  )

در کل بچه خوبی بودم و هیچوقت سعی نکردم مادرمو اذیت کنم حتی وقتی تو شیکمش بودم ^_^

همیشه میگن بچه با خودش برکت میاره و دختر نعمته ^.^ بعد از تولد من پدرم  تونست یه خونه بخره و از مستاجری دراومدیم . خب دیگه با وجود یه دختر تو خونه زندگی رنگ و روی دیگه ای میگیره .

اصلا میگن توخونه مسلمونا باید یه اسم محمد و یه اسم فاطمه باشه . با خودش برکت میاره ... بعله...اینطوریاس که من باعث برکت خونه ام :)))


++ من به شدت عاشق بچه ام اگه یه روز بخوام ازدواج کنم فقط بخاطر داشتن یه فرشته ی الهیه *_* یه تپل مپل گاز گرفتنی 


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
مهربانو

شروع کتاب زندگی " هیچ "

برای هیچ کس

این شروعی برای یک دفتر خاطراته ، خاطرات زندگی من که همیشه دوست داشتم یه کتاب درموردش بنویسم .

اما حالا میخوام بنویسم درمورد زندگیم و اتفاقایی که الان هر کدوم یه تجربه برای من شده تا زندگیمو بسازم.

اگه بد مینویسم یا مطالب باب میلتون نیستن باید منو ببخشید چون اولین تجربه ی نوشتن یک نویسنده بی تجربه است .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۶
مهربانو