وقتی رفتیم ماه رمضون بود . به جای خونه یه زمین خریده بودیم که با وام مسکن بتونیم خونه رو بسازیم . من و مادرم رفتیم روستا پیش پدر بزرگم و برادرم و پدرم دنبال ساختن خونه بودن . تموم ماه رمضون اونجا کلافه شدم من روستا رو دوس دارم ولی اون روستا برام جالب نیست . راه به شدت خطرناکی داره و امکاناتش خیلی کمه .خب مهم نیست بعد از یه ماه بالاخره تونستیم بریم به خونمون . یه خونه ی دوطبقه ی نیمه کاره که طبقه پایینش پارکینگ بود و ما تونستیم تویه انباریش بمونیم تا خونه تکمیل بشه . جونمون در اومد تا خونه تکمیل شد اونم با کلی قرض و بدهی و قسط و وام. :/
سال دوم دبیرستان رو در زنجان شروع کردم درحالی که حتی یادم رفته بود برم پیش مشاور تحصیلی و اولویت بندی رشته هامو بگیرم. خخخخ اونا میگفتن زیستت خوبه برو تجربی منم میگفتم نهه فقط ریاضی . از اونا اصرار از من انکار و باز هم من پیروز شدم :)
چون واقعا از رشته پزشکی چندشم میشد . با روحیه لطیف من سازگار نبود که مثلا دل و روده ی یه حیوونو بریزم بیرون . ایییی :/
روزهای خوبی داشتیم . مثل تموم زندگیم بازهم قرض و بدهی داشتیم . و این باعث میشد همیشه آرزوهای بچگیم همون آرزو بمونن . خخخ اصلا مهم نیست . مهم منم و بس ^_^
دو سال دیگه گذشت و من بزرگتر شدم . در طول این مدت هیچ خواستگاری نداشتم . پسری هم طرفم نمیومد . کلا دلیل این دیده نشدن رو نمی فهمیدم. برام اهمیت نداشت . پیش خودم مدام فکرم به این میرفت که معیار های من برای ازدواج چیه. اون موقه ها من عقلم کامل نشده بود . باخودم میگفتم کاش یه پسر خوب گیرم بیاد که نماز بخونه .بقیه چیزاشو خودم درست میکنم.:))))
دوس داشتم سید باشه . آخه مادرم همیشه سیدها رو دوست داشت. باخودم میگفتم باهم زندگیمونو میسازیم نه به پول نیازه نه هیچ چیز دیگه . فقط دوستم داشته باشه برام کافیه.....
پونزده سالگی برای من پر از اتفاق بود . اون زمان سن ازدواج پایین بود خصوصا ایل و طایفه ما که تا پسری سربازی میرفت و دختری راهنمایی رو تموم میکرد ازدواج میکردند . من تبدیل شده بودم به دم بخت فامیل :|
من درک درستی از ازدواج نداشتم . شاید باورتون نشه ولی من تا هیجده سالگی نمیدونستم بچه چجوری بدنیا میاد و اصلا هدف از ازدواج چیه . حتی روم نمی شد از مادرم بپرسم . :( خیلی بد بود که هیچکس رو نداشتم بهم یاد بده زندگی از چه قراره .
اولین بار خانوم همسایه بود که ازدواج منو مطرح کرد . گفت به برادر شوهرش منو نشون داده برای ازدواج اونم چون از این پسرایی بود که انتظار داشت دخترا بهش پا بدن :/ گفته بود این دختر سرشو میندازه پایین ( بلا نسبت مثل خر ) و با سرعت رد میشه یه ذره واینمیسه دو کلوم باهاش حرف بزنیم که!!! ( یعنی انتظار داشته من تو خیابون وایسم با ایشون درمورد ازدواج اختلات کنم :| چه چیزا!!!)
منم تو دلم گفتم میخوام صد سال سیاه به چشمم نخوری چه برسه به ازدواج !! :/
دلم خوش بود و واسه خودم زندگی میکردم که اولین خواستگار رسمی رسید . هه عجب خواستگاری !! گویا اقا من رو در خیابون دیده بود و مادرش رو فرستاده بود به خونه ما . بعد از تحقیقات معلوم شد خانواده درستی ندارن و اهل مواد فروشین ( عجب شانسی داشتم من واقعا )
من یه دختر با حجاب و مذهبی بودم و به هیچ عنوان خودمو به ازدواج زود هنگام محدود نمیکردم . دوست داشتم با وجود عشق زندگی تشکیل بدم درحالی که اصلا نمیدونستم چجوری باید عشق رو پیدا کنم.
در طول زندگیم خواستگار زیادی نداشتم چهار یا پنج نفر که همشون خارج از اون چیزی بودن که باید میبودن . اصلا نمیدونم با چه اعتماد به نفسی پا پیش میذاشتن . یا بیکار بوودن یا معتاد و سیگاری . البته همونم غنیمت بودا خخخخ
زندگی همونطور می گذشت . ما تو محله ای بودیم که خونه ها درست و حسابی ساخته نمیشدن . یعنی غیر اصولی بودن . کنار خونه ما رو گود برداری کردن همین باعث شد خونه ی ما نشست کنه هرکس دیگه ای بود اهمیت نمیداد و همونجا می نشست ولی ماتصمیم گرفتیم خونمونو بفروشیم اون هم زیرقیمت .
پولمون کم بود و طاقت خونه های قدیمی و کوچیک رو نداشتیم . اول تصمیم گرفتیم بریم قم زندگی کنیم ولی اونجا هم با پول ما خونه ی خوبی گیر نیومد. در نتیجه تصمیم گرفتیم به زنجان بریم...