هیچ کسم

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...

هیچ کسم

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...

هیچ کسم

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ ، بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ...


خاطرات یک ن ز ن

پیوندها

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۳
مهربانو
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۰
مهربانو
اولین خواستگار اگه بهش بشه گفت خواستگار خخخخ تقریبا بعد از دو سال که رفتیم "زی زی"(زنجون) پیداش شد.برادر شوهر خاله ام که تو یکی از روستاهای زی زی بودن و فقط خانواده اش منو دیده بودن ... ولی خب شرط گذاشتن که من اگه قبول کنم برم روستا زندگی کنم. ور دل مامانش :| (عجب زمونه ایی شده واسه دختر شرط میذارن :/)
خب از اونجایی که اینا منو نشناختن و نمیدونن من نمیتونم برم ببعی بدوشم :( خیلی محترمانه ردشون کردیم.
هعییی اینم گذشت... 
کنکورمو خراب کرده بودم و رتبه ام 21هزار شده بود . به معنای واقعیه کلمه گند زدم :/ نمیتونستم رشته کامپیوتر برم .ولی تصمیم گرفتم برم رشته ی فیزیک چون اصلا حوصله ی دوباره کنکور دادن رو نداشتم . از طرفیم همیشه علومم خوب بود :)
باخودم گفتم مهم اینه که برم دانشگاه رشته اش عیب نداره. روزانه فیزیک دانشگاه زنجان قبول شدم .ورودیه بهمن بودم و باعث شد بازم استراحت کنم تا بهمن بشه. 
بهمن ماه رفتم دانشگاه . تصورم از دانشگاه چیز دیگه ای بود ولی خب روزای خوبی بود . ترم اول تموم نشده بود که وسطای فروردین ماه یه خواستگار پیدا شد واسه این دختر دلبر ....

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۸
مهربانو

وقتی رفتیم ماه رمضون بود . به جای خونه یه زمین خریده بودیم که با وام مسکن بتونیم خونه رو بسازیم . من و مادرم رفتیم روستا پیش پدر بزرگم و برادرم و پدرم دنبال ساختن خونه بودن . تموم ماه رمضون اونجا کلافه شدم من روستا رو دوس دارم ولی اون روستا برام جالب نیست . راه به شدت خطرناکی داره و امکاناتش خیلی کمه .خب مهم نیست بعد از یه ماه بالاخره تونستیم بریم به خونمون . یه خونه ی دوطبقه ی نیمه کاره که طبقه پایینش پارکینگ بود و ما تونستیم تویه انباریش بمونیم تا خونه تکمیل بشه . جونمون در اومد تا خونه تکمیل شد اونم با کلی قرض و بدهی و قسط و وام. :/

سال دوم دبیرستان رو در زنجان شروع کردم درحالی که حتی یادم رفته بود برم پیش مشاور تحصیلی و اولویت بندی رشته هامو بگیرم. خخخخ اونا میگفتن زیستت خوبه برو تجربی منم میگفتم نهه فقط ریاضی . از اونا اصرار از من انکار و باز هم من پیروز شدم :) 

چون واقعا از رشته پزشکی چندشم میشد . با روحیه لطیف من سازگار نبود که مثلا دل و روده ی یه حیوونو بریزم بیرون . ایییی :/

روزهای خوبی داشتیم  . مثل تموم زندگیم بازهم قرض و بدهی داشتیم . و این باعث میشد همیشه آرزوهای بچگیم همون آرزو بمونن . خخخ اصلا مهم نیست . مهم منم و بس ^_^

دو سال دیگه گذشت و من بزرگتر شدم . در طول این مدت هیچ خواستگاری نداشتم . پسری هم طرفم نمیومد . کلا دلیل این دیده نشدن رو نمی فهمیدم. برام اهمیت نداشت . پیش خودم مدام فکرم به این میرفت که معیار های من برای ازدواج چیه. اون موقه ها من عقلم کامل نشده بود . باخودم میگفتم کاش یه پسر خوب گیرم بیاد که نماز بخونه .بقیه چیزاشو خودم درست میکنم.:))))

 دوس داشتم سید باشه . آخه مادرم همیشه سیدها رو دوست داشت. باخودم میگفتم باهم زندگیمونو میسازیم نه به پول نیازه نه هیچ چیز دیگه . فقط دوستم داشته باشه برام کافیه.....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۴
مهربانو

پونزده سالگی برای من پر از اتفاق بود . اون زمان سن ازدواج پایین بود خصوصا ایل و طایفه ما که تا پسری سربازی میرفت و دختری راهنمایی رو تموم میکرد ازدواج میکردند . من تبدیل شده بودم به دم بخت فامیل :|

من درک درستی از ازدواج نداشتم . شاید باورتون نشه ولی من تا هیجده سالگی نمیدونستم بچه چجوری بدنیا میاد و اصلا هدف از ازدواج چیه . حتی روم نمی شد از مادرم بپرسم . :( خیلی بد بود که هیچکس رو نداشتم بهم یاد بده زندگی از چه قراره .

اولین بار خانوم همسایه بود که ازدواج منو مطرح کرد . گفت به برادر شوهرش منو نشون داده برای ازدواج اونم چون از این پسرایی بود که انتظار داشت دخترا بهش پا بدن :/ گفته بود این دختر سرشو میندازه پایین ( بلا نسبت مثل خر ) و با سرعت رد میشه یه ذره واینمیسه دو کلوم باهاش حرف بزنیم که!!! ( یعنی انتظار داشته من تو خیابون وایسم با ایشون درمورد ازدواج اختلات کنم :| چه چیزا!!!)

منم تو دلم گفتم میخوام صد سال سیاه به چشمم نخوری چه برسه به ازدواج !! :/

دلم خوش بود و واسه خودم زندگی میکردم که اولین خواستگار رسمی رسید . هه عجب خواستگاری !! گویا اقا من رو در خیابون دیده بود و مادرش رو فرستاده بود به خونه ما . بعد از تحقیقات معلوم شد خانواده درستی ندارن و اهل مواد فروشین ( عجب شانسی داشتم من واقعا ) 

من یه دختر با حجاب و مذهبی بودم و به هیچ عنوان خودمو به ازدواج زود هنگام محدود نمیکردم . دوست داشتم با وجود عشق زندگی تشکیل بدم درحالی که اصلا نمیدونستم چجوری باید عشق رو پیدا کنم.

در طول زندگیم خواستگار زیادی نداشتم چهار یا پنج نفر که همشون خارج از اون چیزی بودن که باید میبودن . اصلا نمیدونم با چه اعتماد به نفسی پا پیش میذاشتن . یا بیکار بوودن یا معتاد و سیگاری . البته همونم غنیمت بودا خخخخ  

زندگی همونطور می گذشت . ما تو محله ای بودیم که خونه ها درست و حسابی ساخته نمیشدن . یعنی غیر اصولی بودن . کنار خونه ما رو گود برداری کردن همین باعث شد خونه ی ما نشست کنه هرکس دیگه ای بود اهمیت نمیداد و همونجا می نشست ولی ماتصمیم گرفتیم خونمونو بفروشیم اون هم زیرقیمت .

پولمون کم بود و طاقت خونه های قدیمی و کوچیک رو نداشتیم . اول تصمیم گرفتیم بریم قم زندگی کنیم ولی اونجا هم با پول ما خونه ی خوبی گیر نیومد. در نتیجه تصمیم گرفتیم به زنجان بریم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۹
مهربانو

داشتم می گفتم وقتی رفتم خون همکلاسیم درواقع تا جلوی درشون رفتم و هر چی اصرار کرد داخل نرفتم خیلی سریع برگشتم خونه ولی مادرم به شدت عصبانی بود و کلی دعوام کرد که چرا تنها رفتم خونشون :( بعد از اون جریان من بجز مدرسه هیچ جا تنهایی نمیرفتم و دیگه هیچوقت خونه دوستام هم نرفتم تا الان که بزرگ شدم حسابی :)

همیشه از درس خوندن تو فضای آزاد و زیر آسمون خدا رو دوست داشتم میرفتم تو حیاط خونمون درس میخوندم :) یادش بخیر 

چقدر خونه عوض کردیم تا یه خونه حیاط دار داشته باشیم .... بماند .

یادمه هیچ آگاهیی از مسائل دخترونه نداشتم و از تغییرات بدنم توو سن نوجوونی میترسیدم فکر میکردم مریضم :|

آخه خیلی چشم و گوش بسته بودم ^_^

بچگی جذابی نداشتم تعریفی نداره که بخواییم تعریفش کنیم خیلی ساده و سریع گذشت...

بهتره بریم سراغ بعد از پونزده سالگیم :)

اول دبیرستان که بودم سعی میکردم خودمو بیشتر به دخترهای همسایه نزدیک کنم .

یادمه سرکلاس همه منو به فامیلی صدا میزدن خخخ عقده شده بود برام فاطمه صدام کنن آخه عاشق اسمم هستم :)

دختر مذهبی بودم و کسی بهم نزدیک نمیشد هم دخترها هم پسر ها در کل باز هم من بودم و من :)

از اونجایی که آدم وقت شناسی بودم همیشه به موقع میرفتم مدرسه و دو دختر هم سن من در همسایگیمون بود که یکیشون دوست داشت زود بره مدرسه و توی راه با پسرا هم گپی بزنه که من نتونستم همراهیش کنم و اون یکی یه دختر تنبل بود که همیشه دیر میرسید ولی خب با حجاب بود و با پسرا کاری نداشت گاهی باهم مدرسه میرفتیم . 

یادمه اولین تجربه متلک رو در کنار اون داشتم . یه پسر که معلوم بود کاری جز دختر بازی نداره از کنارمون رد شد و به ما گفت " چادری ها کچل اند " :|

ماهم مات یه چند لحظه نگاش کردیم بعدم راهمونو گرفتیم و رفتیم :| من که تا یه مدت نفهمیدم اصلا چی گفت الانم خنده ام میگیره یادش میوفتم :))))

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۶
مهربانو
کودکی پر هیاهویی نداشتم خیلی بچه آرومی بودم ولی اعتقاد دارم هنوزم مثل بچه ها رفتار میکنم ساده و مهربون ( عجب اعتماد به نفسی پیدا کردم ^_^)
همیشه سعی میکردم کنار مادرم بشینم . همیشه بقیه مادرا منو به بچه هاشون نشون میدادن و میگفتن اینو ببین چه دختر خوب و آرومیه!! یاد بگیر:|
از وقتی یادم میاد تنها هم بازیم برادرم بود سه سال از من بزرگتره و کاملا نسبت به من حس مسئولیت میکنه اون وقتام همیشه ما باهم بازی میکردیم . یادمه هر وقت دعوامون میشد این من بودم که شاکی میشدم وای هنوزم یادم نمیره من عصبی میشدم و نیشگونش میگرفتم ولی اون فقط وایمیساد و نگاهم میکرد . حتی اگه من کار بدی میکردم اون هیچی نمیگفت .مثل اسمش بزرگوار بود :)
قدر برادر بزرگ رو باید خیلی دونست . بنظرم داشتن یه خواهر تجربه خیلی قشنگی میتونه باشه که من لذتشو نچشیدم و همین باعث شد دخترونگیام یا در خودم دفن بشه یا اونایی که خیلی ضروریه با مادرم درمیون گذاشته بشه.
نمیدونم چرا هیچوقت نتونستم با کسی دوست صمیمی بشم. نمیدونم کجای کارم اشتباه بود :0 
من شبیه هیچکس نبودم . شر نبودم . شیطنت نمیکردم . تو کوچه بازی نمیکردم . خونه دوستام نمیرفتم. تموم دنیای من تو خونه خلاصه میشد . دوست داشتم یه رازهایی داشته باشم که فقط بین من و یه دختر هم سن و سالم باشه  ولی هیچوقت این اتفاق نیوفتاد . کوچیک تر که بودم همه چیزو به مادرم میگفتم . همه چیز . ولی مادرم بعضی وقتا رفتار مطلوبی باهام نداشت.
یادمه چهارم دبستان بودم که یکی از همکلاسیام اومد دم خونمون و منو دعوت کرد که به خونشون برم و کاردستیشو نشونم بده بعدش....

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۳
مهربانو

پدر و مادرم اهل یکی از روستاهای زنجان هستن جایی که من ازش متنفرم دلیل خاصیم ندارم :)

اون ها دختر عمو و پسرعمو بودن و طبق رسوم قدیمی بدون هیچ علاقه اولیه ازدواج کردن .

مادرم هیجده ساله بود که ازدواج کرد و به کرج اومد. برادر بزرگم حدودا یک سال بعد از ازدواجشون بدنیا اومد .

سه سال بعد من بیست و یکم ماه رمضان یه شب قدر زمستونی بدنیا اومدم .^_^ حتی برفم میباریده اون شب . (منم که عاااااشق برررف *.* )

مادرم میگفت حتی شب قبل بدنیا اومدن من رو به مسجد رفته و احیا رو تو مسجد بوده و صبح طرفای هشت صبح بوده که من یه تولد راحت و قشنگ داشتم :))



اول تصمیم داشتن اسم منو بذارن مریم چون هم به اسم برادرم میومد هم اینکه تو فامیل کمتر ازش استفاده شده بود الانم که فکر میکنم اسم مریمو خیلی دوس دارم .

اما وقتی دخترخاله من که اونموقع کوچیک بود اسم فاطمه رو به زبون میاره .مادر منم (احساساتی و معتقد ) به فال نیک میگیره و با اینکه اسم دختر داییم فاطمه بوده اسم منم فاطمه میذارن .

من این اسم رو خیلی دوس دارم ولی برام مسئولیت داره . حس میکنم یه دختر که اسمش فاطمه اس حق نداره کاری کنه شان اسمش پایین بیاد و این خیلی سخته بخوای مثل مادرت فاطمه الزهرا باشی.

حس میکنم لیاقت این اسم رو ندارم .کاش همون مریم بودم .(شاید این آرزوی خوبی نباشه :(  )

در کل بچه خوبی بودم و هیچوقت سعی نکردم مادرمو اذیت کنم حتی وقتی تو شیکمش بودم ^_^

همیشه میگن بچه با خودش برکت میاره و دختر نعمته ^.^ بعد از تولد من پدرم  تونست یه خونه بخره و از مستاجری دراومدیم . خب دیگه با وجود یه دختر تو خونه زندگی رنگ و روی دیگه ای میگیره .

اصلا میگن توخونه مسلمونا باید یه اسم محمد و یه اسم فاطمه باشه . با خودش برکت میاره ... بعله...اینطوریاس که من باعث برکت خونه ام :)))


++ من به شدت عاشق بچه ام اگه یه روز بخوام ازدواج کنم فقط بخاطر داشتن یه فرشته ی الهیه *_* یه تپل مپل گاز گرفتنی 


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
مهربانو

شروع کتاب زندگی " هیچ "

برای هیچ کس

این شروعی برای یک دفتر خاطراته ، خاطرات زندگی من که همیشه دوست داشتم یه کتاب درموردش بنویسم .

اما حالا میخوام بنویسم درمورد زندگیم و اتفاقایی که الان هر کدوم یه تجربه برای من شده تا زندگیمو بسازم.

اگه بد مینویسم یا مطالب باب میلتون نیستن باید منو ببخشید چون اولین تجربه ی نوشتن یک نویسنده بی تجربه است .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۶
مهربانو